حق تعیین سرنوشت در قرن بیست و یکم

مناطق تاریک و اراده روشنایی

نویسنده: هرست هانوم

برگردان: بردیا موسوی

درباره نویسنده:
    Hurst Hannum  
  هرست هانم به عنوان یک نظریه‌پرداز برجسته در زمینه تعیین سرنوشت شناخته می‌شود. کارهای علمی او، به ویژه در زمینه حقوق بین‌الملل، به طور قابل توجهی به درک و بیان حق تعیین سرنوشت کمک کرده است. هانوم پیچیدگی‌های این اصل را مورد بررسی قرار داده است تکامل تاریخی، پایه‌های حقوقی و تأثیرات آن بر اقلیت‌های ملی و قومی، جنبش‌های جدایی‌طلب و ایجاد کشورهای جدید را مورد توجه قرار داده است. کتاب او به نام “خودمختاری، حاکمیت و تعیین سرنوشت: سازگاری حقوق متضاد” به عنوان یک متن پایه‌ای شناخته می‌شود که به طور انتقادی چالش‌ها و امکانات مرتبط با حق تعیین سرنوشت را بررسی می‌کند. در این اثر و دیگر آثار، هانوم به تنش‌ها بین تعیین سرنوشت و دیگر اصول حقوق بین‌الملل مانند یکپارچگی ارضی و عدم دخالت، پرداخته و بینش‌های دقیقی در مورد نحوه مدیریت این تنش‌ها در عمل ارائه می‌دهد. هانوم بر این أساس بحث تعیین سرنوشت را شکل داده و او را به عنوان یک صدای محترم و نظریه‌پرداز ویژه در این زمینه، معرفی کرده است. کمک‌های او در چهارچوب‌بندی درک‌های معاصر تعیین سرنوشت در جامعه بین‌المللی و بین دانشمندان، سیاست‌مداران و فعالان، نقشی کلیدی داشته است.
 

هرست هانوم به عنوان یک متخصص بین‌المللی شناخته شده در زمینه حقوق بشر جهانی است. تا آخرین به روزرسانی او در آوریل ۲۰۲۳، استاد حقوق بین‌الملل در مدرسه قانون و دیپلماسی فلچر، دانشگاه تافتس است. دوران حرفه‌ای او با کمکهای قابل توجه به درک و توسعه‌ی هنجارها و مکانیزمهای حقوق بشر در سطح جهانی مشخص شده است.
 
کار هانوم بر یک دامنه گسترده‌ای از مسائل حقوق بشری از جمله حق تعیین سرنوشت، حقوق اقلیتها و توسعه‌ی حقوق بشر بین‌المللی تمرکز دارد. او چندین کتاب و مقاله تأثیرگذار در این زمینه‌ها نوشته است که هدف از آنها روشن سازی و پیشبرد چارچوب‌ها و اصول حقوقی که پشتیبانی‌ها را از حمایت حقوق بشر در سراسر جهان هستند، به تصویر می‌کشد. از جمله به کتاب قابل توجه او به نام “خودمختاری، حاکمیت، و تعیین سرنوشت: سازگاری حقوق متضاد” و “حقوق بشر: که یک مجموعه از اسناد بین‌المللی سازمان ملل” است، اشاره کرد.
علاوه بر کارهای آکادمیک، هرست هانوم همچنین در فعالیت‌های عملی حقوق بشری فعال بوده و به عنوان مشاور برای سازمان‌های بین‌المللی و غیردولتی مختلف، از جمله سازمان ملل، خدمت کرده است. تخصص او در موارد و مسائل حقوق بشری متعددی جستجو شده است که در آن‌ها او نظرات حقوقی و مشاوره در مورد کاربرد قوانین حقوق بشر بین‌المللی ارائه داده است.
 
کمک‌های هانوم به زمینه حقوق بشر بین‌المللی با جوایز و افتخارات مختلفی شناخته شده است، که تأثیر او را هم در مطالعات آکادمیک حقوق بشر و نیز کاربرد آن در رویارویی با چالش‌های واقعی جهان منعکس می‌کند.
پیش‌گفتار:
می‌توان حق تعیین سرنوشت را از چندین دیدگاه مختلف بررسی کرد. به عنوان مثال، اعمال این حق در دهه گذشته تأثیر چشمگیری بر نظریه‌های سازمان‌های بین‌المللی، نقش نیرو و حل تعارض داشته است. ادعاهای تعیین سرنوشت تا حدی به نابودی یوگسلاوی سابق منجر شد و هیبت جنبش‌های جدایی‌طلب توجه داده شده به حقوق اقلیت‌ها و مردم بومی را افزایش داد. در بحث زیر، من حق تعیین سرنوشت را به دو روش مختلف به حقوق بشر مرتبط خواهم کرد. اول، من تعیین سرنوشت را به عنوان یک حق بشری بررسی می‌کنم، به مسائل محتوا و تعریف می‌پردازم. دوم، تأثیر ادعاهای تعیین سرنوشت بر سایر مسائل حقوق بشری را بحث می‌کنم.
 
تعیین سرنوشت به عنوان یک حق بشری
تعیین سرنوشت یک حق بشری است. هرچند که اشارات انگیزشی زیادی به تعیین سرنوشت در قطعنامه‌های مجمع عمومی و جاهای دیگر وجود دارد، تنها اسناد حقوقی الزام‌آور که حق تعیین سرنوشت در آن‌ها اعلام شده است دو میثاق بین‌المللی هستند. پاراگراف اول ماده مشترک ۱ بیان می‌کند: «تمام مردم حق تعیین سرنوشت دارند. بر اساس این حق، آن‌ها به طور آزادانه وضعیت سیاسی خود را تعیین می‌کنند و به طور آزادانه توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را دنبال می‌کنند.»
هرچند زبان نقل شده پاسخی به چندین سوال نمی‌دهد، حداقل برخی جنبه‌های این حق از طریق بازتاب و تأملات بعدی روشن شده است.
تفسیر: اولین توضیح این است که تعیین سرنوشت حقی است که به جمعیت‌هایی شناخته شده به نام «مردم» تعلق دارد، نه به افراد. بنابراین، کمیته حقوق بشر به طور مداوم روشن کرده است که ادعاهایی مبنی بر نقض حق تعیین سرنوشت نمی‌تواند تحت پروتکل اختیاری اول مطرح شود، که تنها به افراد اعمال می‌شود. به نظر من کمیته احتمالاً در خارج کردن خودکار ادعاهای تعیین سرنوشت از حوزه شکایات فردی اشتباه می‌کند، اما قضاوت آن در این نقطه مداوم بوده است.
همچنین روشن است که تعیین سرنوشت حقی است که به مردم تعلق دارد، اما نه به اقلیت‌ها. این حقیقت ممکن است فقط بحث را به تعاریف و معانی منتقل کند، اما تمایز بین اقلیت‌ها و مردم همچنان یک ماده پیمانی برای دولت‌ها و نهادهای بین‌المللی و مربوط به نظارت بر حقوق بشر است.
مشکلات زیادی در تعریف هر دو «مردم» و آنچه آنها حق «تعیین» دارند وجود دارد. بدون بازبینی کامل تاریخچه تعیین سرنوشت، اجازه دهید فقط چگونگی عبور مفهوم از حداقل دو فاز متمایز را و اکنون ورود به فاز سوم را ترسیم کنم. در ابتدا، شاید در اواسط قرن نوزدهم که عبارت «تعیین سرنوشت» به کاربرد رایج جامعه تبدیل شد، تعیین سرنوشت، حق نبود بلکه یک اصل بود. این اصل ابتدا به مردمان مختلف که به زبان یکسانی صحبت می‌کردند، مانند آلمانی‌ها و ایتالیایی‌ها، اجازه داد تا خود را گروه‌بندی کنند و یک دولت جدید تشکیل دهند. البته، این «گروه‌بندی» بدون اجبار و در برخی موارد با خشونت کمتری روبرو بود. کمی بعدتر، در پایان جنگ جهانی دوم، اصل تعیین سرنوشت یک اصل هدایت‌کننده یا دلیلی برای تجزیه امپراتوری‌های شکست‌خورده نظیر اتریش-مجارستان و عثمانی را فراهم کرد.
 
به عنوان یک اصل سیاسی اما نه یک حق تحت حقوق بین‌الملل، تعیین سرنوشت در این دوره مشمول محدودیت‌های زیادی بود. محدودیت آشکار، مطابق با نگرانی‌های رئال‌پولیتیک، این بود که اعمال موفقیت‌آمیز تعیین سرنوشت نیاز به حمایت قدرت‌های پیروز داشت اگر جنگی رخ داده بود یا حمایت قدرت‌های بزرگ حتی در غیاب جنگ. از نظر فلسفی، اگر دولت نتیجه‌ای اقتصادی و سیاسی قابل حیات محسوب نشود، «تعیین سرنوشت خارجی» یا استقلال رد می‌شد. محدودیت‌های سیاسی خودخواهانه اصل تعیین سرنوشت را قابل اعمال به اروپا و البته نه به شکل امپراتوری‌های استعماری اجرایی کرد؛ مانند آنچه برای لهستان انجام شد، اما نه برای ایرلند. در دوره‌ای کمی گیج‌کننده بین دو جنگ جهانی، پذیرش منشور سازمان ملل متحد در ۱۹۴۵ آغاز فاز دوم را نشان داد. فاز دوم همانند فاز اول با شناسایی تعیین سرنوشت به عنوان یک اصل آغاز شد تا اینکه به عنوان یک حق در نظر گرفته شود. تعیین سرنوشت به شیوه‌ای اعلام شد که الزاماً به تجزیه امپراتوری‌های استعماری نیاز نداشت؛ اگر چنین درکی شامل شده بود، بریتانیا، فرانسه و بلژیک ساده‌لوحانه به منشور پایبند نمی‌شدند. با این حال، در همان زمان، استفاده از واژه «مردم» باید نشان می‌داد که تعیین سرنوشت بیش از صرفاً تأییدی بر برابری حاکمیتی دولت‌ها بود. این وضعیت به تدریج تغییر کرد و به نظر من یکی از بزرگترین کمک‌های سازمان ملل به حقوق بین‌الملل در ترویج تغییر از اعلام یک اصل تعیین سرنوشت در منشور به شناسایی حق تعیین سرنوشت حدود بیست سال بعد بود. مشکل این است که در طی این انتقال، سازمان ملل همچنان به طور انگیزشی به حق همه مردم برای تعیین سرنوشت اشاره می‌کرد، در حالی که منظور واقعی آن حق قلمروهای استعماری به استقلال بود و این دو مفهوم بسیار متفاوت هستند.
تعیین سرنوشت از ۱۹۶۰ به بعد، حداقل آنطور که توسط سازمان ملل بیان شد، هیچ ارتباطی با قومیت، زبان یا فرهنگ نداشت. هرچند برخی استثنائات وجود داشت – تقسیم هند بریتانیایی، رواندا-اوروندی و چند مورد دیگر – شعار پذیرفته شده این بود که قلمروهای استعماری مستقل می‌شوند. اهمیتی نداشت چند نوع از«مردم» در آنها یافت می‌شدند. هرچند بدیهی است که هر کدام شامل مردم، ملت‌ها و گروه‌های قومی مختلفی بودند. بنابراین به طور کلی، قلمروها نه مردم، حق به کسب استقلال را برخوردار بودند. همچنین در این دوره روشن بود که هرچند گزینه‌ی نظری دیگری وجود داشت – برای مثال، هاوایی و آلاسکا حق خود به تعیین سرنوشت را با تبدیل شدن به بخشی از ایالات متحده اعمال کردند – ترجیح بین‌المللی برای استقلال بود. این نتیجه می‌توانست و اغلب با حداقل آمادگی یا حتی مشورت با مستعمره مربوطه به دست آید. هرچند هر گزینه‌ای غیر از استقلال مانند انجمن آزاد یا ادغام کامل، نیازمند رضایت کامل و آگاهانه مردم درگیر بود.
بنابراین در نیمه دوم قرن بیستم، حق قلمرویی به استقلال برای مستعمرات سابق، جایگزین اصل قرن نوزدهمی شد که بر اساس آن به گروه‌های قومی، زبانی یا مذهبی اجازه می‌داد تا واحدهای سیاسی مختلفی را تشکیل دهند که ممکن است یا نشود که به دولت‌های مستقلی تبدیل شوند. در دوران پسااستعماری، آنچه را که من به عنوان فاز سوم تعیین سرنوشت می‌شناسم، برخی تلاش می‌کنند این دو اصل را با هم ترکیب کنند تا حق جدیدی در حقوق بین‌الملل ایجاد کنند: حق هر مردمی – تعریف شده به صورت قومی، فرهنگی یا مذهبی – برای داشتن دولت مستقل خود. هرچند این موضع جدید طرفدارانی دارد، روشن است که حقوق بین‌الملل هنوز چنین الگوی جدیدی را به رسمیت نشناخته است. یکی از دلایل این است که چون تقریباً تمام سطح جهان اکنون بین دولت‌های حاکم تقسیم شده است، تعیین سرنوشت تعریف شده به عنوان حق ایجاد یک دولت جدید به طور ضروری حق به جدایی را در بر می‌گیرد. با این حال، هیچ دولتی، هیچ وزارت امور خارجه‌ای و بسیار کم نویسندگان یا دانشمندان بی‌طرف پیشنهاد می‌کنند که هر مردمی حق به دولت دارند و آن‌ها به طور ضمنی یا صریح حق به جدایی را رد می‌کنند.
این وضعیت کنونی حقوق بین‌الملل است، خواه در مورد گروه‌های محبوبی مانند تبتی‌ها یا گروه‌های نامحبوب مانند تامیل‌ها در سریلانکا صحبت شود. این یک ساده سازی است و در واقع هیچ حق به جدایی تحت حقوق بین‌المللی وجود ندارد، همچنین حتی توافق اولیه‌ای بر روی معیارهایی که ممکن است در آینده برای تعیین زمانی که باید از جدایی پشتیبانی شود، وجود نداشته است. البته در حقوق بین‌الملل هیچ منعی در برابر جدایی نیز وجود ندارد. اگر یک کشور به عنوان نتیجه یک جنگ داخلی فروپاشد، حقوق بین‌الملل هیچ مانعی برای به رسمیت شناختن دو یا چند دولت موفق نمی‌گذارد. با این حال این موقعیت بسیار متفاوتی از به رسمیت شناختن حق یک گروه برای جدا شدن از یک دولت موجود است. سفت و سخت نگه داشتن مرزهای جهان برای همیشه یک موقعیت بیش از حد محافظه‌کارانه است، با این حال من می‌خواهم حداقل دو استثنا به قانون، بدون حق به جدایی پیشنهاد دهم. اولین استثنا حق به جدایی را در صورتی که نقض حقوق بشر گسترده و تبعیض‌آمیزی که به نسل‌کشی نزدیک می‌شود، وجود داشته باشد، به رسمیت می‌شناسد. نقض‌ها نیازی به تشکیل نسل‌کشی تحت تعریف فنی آن اصطلاح ندارند، اما به نظر من آن‌ها باید هم گسترده و هم تبعیض‌آمیز باشند. به عنوان مثال اصطلاح «نسل‌کشی فرهنگی» که در آن یک فرهنگ ممکن است تحت تأثیر شدید مدرنیزاسیون یا فرهنگ غالب اطراف باشد اما مورد نقض حقوق بشر قرار نگیرد، توجیهی برای جدایی نیست. بلکه این دسته به دنبال ارائه راه حل در آن موقعیت‌های نادر است که در آن تلاش صریحی برای نابودی یک فرهنگ یا مردم وجود داشته باشد. می‌توان استدلال کرد، هرچند باید به دقت به واقعیات نگاه کرد، که سرکوب کُردها در عراق و احتمالاً تبتی‌ها ممکن است از جمله موقعیت‌هایی باشند که در این استثنا قرار می‌گیرند.
 
استثنای دیگر و دشوارتر ممکن است زمانی پیش آید که یک گروه، جامعه یا منطقه به طور سیستماتیک از قدرت سیاسی و اقتصادی محروم شده باشد یا زمانی که حداقل سطح حقوق اقلیت‌ها یا تقاضای معقول برای خودمختاری به طور مداوم رد شده باشد. می‌خواهم تأکید کنم که این استثنا فقط زمانی اعمال می‌شود که دولت مرکزی به قدری سرسخت بوده باشد که به عنوان مثال، اجازه ندهد اقلیت به زبان خود صحبت کند، اعضای اقلیت را از مشارکت در پارلمان منع کند، یا درخواست‌ها برای به اشتراک گذاری قدرت محلی یا منطقه‌ای حداقلی را قبول نکند. با کنار گذاشتن این دو استثنای ممکن به قاعده، اکنون به پیشنهاد اصلی برمی‌گردم که تعیین سرنوشت امروز به معنای استقلال یا جدایی نیست. اگر این درست باشد، آیا دلیلی وجود دارد که ما هنوز در مورد تعیین سرنوشت به عنوان یک حق بشری صحبت کنیم؟ آیا چیزی از آن باقی مانده است؟ به نظر من که چنین است. آنچه باقی مانده – محتوای معاصر تعیین سرنوشت – جایگاه حق در دو میثاق را منعکس می‌کند و فرصتی را فراهم می‌کند تا اطمینان حاصل شود که این حق، همچنان معنا و اعتبار خود را به قرن بعدی سرایت دهد. در اینجا نیز، من آنچه را که قانون باید باشد پیشنهاد می‌کنم، نه آنچه را که فکر می‌کنم در حال حاضر وجود دارد. اول، باید به خاطر داشته باشیم که تعیین سرنوشت، به جز در زمینه باریک استعمار زدایی، مطلق نیست. این نکته نباید تعجب‌آور باشد، زیرا حقوق مطلق بسیار کمی وجود دارد.
 
به رسمیت شناختن اینکه کسی حق تعیین سرنوشت دارد به این معنا نیست که همیشه می‌تواند حق خود را به حداکثر میزان خود اعمال کند، همانطور که اعمال حق بیان آزاد به این معنا نیست که کسی کاملاً آزاد است هر چه می‌خواهد زیر هر شرایط قابل تصوری بگوید. پیشنهاد می‌کنم که ما می‌توانیم محتوای معناداری برای تعیین سرنوشت با نگاه کردن به دو حق بشری دیگر یا حداقل جنبه‌هایی از دو حق بشری که در مورد آن‌ها توافق بسیار بیشتری نسبت به زمانی که فقط بر تعیین سرنوشت به خودی خود تمرکز می‌کنیم، وجود دارد، پیدا کنیم. این حقوق مرتبط به شرح زیر است:
 
یکم حفاظت از هویت فرهنگی، مذهبی، زبانی و قومی افراد و گروه‌ها و دوم، حق افراد و گروه‌ها برای مشارکت مؤثر در زندگی اقتصادی و سیاسی کشور. حفاظت از هویت گروه‌ها در ایالات متحده یا برخی کشورهای دیگر مانند سوئد بسیار محبوب نیست. با این حال، روشن است که، به ویژه طی دهه گذشته، توجه بیشتری به مسائل حقوق اقلیت‌ها و بومیان داده می‌شود، که بازتابی از آنچه من باور دارم توافق بر اهمیت حفظ هویت خود به عنوان یک فرد و به عنوان عضوی از یک گروه است.
مرتبط با این موضوع، اجماع رو به رشدی وجود دارد که تنوع و پلورالیسم، خود به خود اهداف ارزشمندی برای دنبال کردن هستند. بنابراین فضایی برای گنجاندن حفاظت از هویت در درک معاصر از تعیین سرنوشت وجود دارد. جنبه دوم، مشارکت، تا حدی از بحث‌های توسعه اقتصادی ناشی می‌شود که در آن حق مشارکت مردمی در تصمیم‌گیری به عنوان راهی برای اطمینان از اینکه کمک‌های دریافتی توسط دولت‌ها بهتر به منظور مورد نظر خدمت می‌کنند، شناسایی شد. این مفهوم به طور فوق‌العاده‌ای ویرانگر بود، زیرا هنگامی که کسی به طور مؤثر در تصمیم‌گیری‌های اقتصادی شرکت می‌کند، نیاز به مشارکت مؤثر در انواع دیگر فرایندهای تصمیم‌گیری تقریباً اجتناب ناپذیر است. اخیراً باور به اینکه دوران جدید دموکراتیک فرا رسیده است، این نظریه مشارکت را تقویت کرده است. مشارکت، با این حال، فراتر از دموکراسی است. تعیین اینکه چه چیزی مشارکت مؤثر است و چه چیزی نیست، البته دشوار است. تضمین مشارکت، طیف وسیعی از امکانات را از نمایندگی در دولت مرکزی تا اشکال مختلف فدرالیسم، همزیستی مسالمت‌آمیز و خودمختاری باز می‌کند. به عنوان یک اصل، با این حال، به طور ذاتی کمتر قابل مدیریت از روند منصفانه یا محاکمه عادلانه نیست، حتی اگر پاسخ به اینکه آیا مردم در یک منطقه خاص یا گروه به طور مؤثر در حکومت خود، هم از طریق دولت مرکزی و هم به صورت محلی، مشارکت می‌کنند، همیشه فوراً آشکار نیست. ایده مشارکت مؤثر، جزء دیگری از تعیین سرنوشت را شناسایی می‌کند که نباید بیش از حد برای دولت‌هایی که انتظار می‌رود آن را اجرا کنند، تهدیدآمیز باشد. پیشنهاد نهایی در تعریف تعیین سرنوشت برای قرن بیست و یکم این است که با محدود کردن یا قیمت‌گذاری بر روی اعمال آن، محدودیتی اعمال شود که هر گروه قومی که موفق به ایجاد یک دولت جدید بر اساس اصول قومیت، دین، زبان، یا فرهنگ شود، باید حاضر باشد حق تعیین سرنوشت و جدایی همان حقی که تازه اعمال کرده است را به سایر گروه‌ها در داخل دولت جدید اعطا کند. بر اساس این اصل، صرب‌ها حق داشتند از کرواسی و بوسنی و هرزگوین جدا شوند و کری‌ها می‌توانستند از کبک مستقل خارج شوند. چنین اصلی ممکن است باعث شود جدایی‌طلبان بالقوه با دقت بیشتری در مورد عواقب اعمال خود فکر کنند و به اقلیت‌های تازه گرفتار شده راهی برای خروج بدون متوسل شدن به خشونت بدهند. حتی با وجود یا شاید به خاطر استثنائات و ظرافت‌هایی که ترسیم می‌کنم، تعیین سرنوشت به عنوان یک حق بشری نسبتاً مبهم باقی می‌ماند. متاسفانه بعید است که هر مکانیزم حقوق بشری موجود یا حتی یک مکانیزم جدید در تعریف این حق در آینده‌ی قابل پیش‌بینی چندان کمکی کند، زیرا اندک دولت‌هایی حاضر به اجازه دادن به یک انجمن بین‌المللی که برای قضاوت یک موقعیت که ممکن است ادعای تعیین سرنوشت و جدایی در آن تایید و منجر به تخریب خود دولت شود، هستند. برخی چیزها برای واگذاری به وکلا بیش از حد مهم هستند و فکر می‌کنم که تعیین سرنوشت ممکن است یکی از آن موضوعات باشد.
 
تاثیر ادعاهای تعیین سرنوشت بر سایر حقوق بشر
وضعیت در کوزوو و بیانیه‌های اخیر از مجلس نمایندگان آمریکا و وزیر امور خارجه مادلین آلبرایت که خواستار شناسایی “حقوق مشروع” مردم کوزوو از سوی صربستان هستند، چندین سوالی را مطرح می‌کند: این حقوق چیست؟ آیا آنها ارتباطی با حقوق بشر دارند؟ آیا ایالات متحده از هدف سیاسی کوزووی مستقل یا کوزووی متحد با آلبانی پشتیبانی می‌کند؟ آیا آلبانیایی‌های کوزوو حق به خودمختاری دارند؟ آیا آنها حق بازگشت به وضعیتی را که در یوگسلاوی در ۱۹۸۹ لذت می‌بردند، دارند، حتی اگر ما قطعاً هیچ چیز دیگری را به وضعیت ۱۹۸۹ بازنمی‌گردانیم؟ خطر آشکار این است که هر زمان که تعیین سرنوشت درگیر باشد، یک آشفتگی مخرب از اهداف سیاسی، هنجارهای اساسی حقوق بشر و مسائل بشردوستانه ممکن است برخورد با هر یک از این جنبه‌ها را به طور موفقیت‌آمیز دشوارتر کند. تاثیر بالقوه دیگر ادعاهای تعیین سرنوشت، تشویق به تعارض خشونت‌آمیز است. هرچند این یک حقیقت است، نیاز به تکرار دارد که حقوق بشر بیشتری در طول جنگ‌ها نسبت به هر زمان دیگری نقض می‌شوند. اگر سیاستمداران به درک بهتری از چگونگی پاسخ به ادعاهای تعیین سرنوشت نرسند، احتمال افزایش این ادعاها وجود دارد. بسیار محتمل است که تعداد تعارضات خشونت‌آمیز نیز افزایش یابد و افزایش تعارض تاثیر مستقیمی بر کل طیف حقوق بشر بین‌المللی خواهد داشت. در عین حال فکر می‌کنم اگر عدسی را برگردانیم و ابتدا به حقوق بشر “عادی” نگاه کنیم و اگر بتوانیم تصور کنیم که تمام حقوق بشری که می‌خواهیم محافظت شوند، محافظت می‌شوند، خشونت بسیار کمتر احتمال دارد رخ دهد. اختلافات بر سر تعیین سرنوشت ناپدید نخواهند شد، اما توسط کشورهایی مانند کانادا، بریتانیا و بلژیک حل خواهند شد، در مقابل، توسط کشورهایی مانند روسیه یا یوگسلاوی تصمیم گیری نخواهند شد. اگر کسی یک رژیم واقعاً دموکراتیک و احترام‌آمیز به حقوق ایجاد کند، احتمال کمتری وجود دارد که مردم بخواهند آن را ترک کنند. با این حال اگر آنها آن را ترک کنند، احتمال بیشتری وجود دارد که هرگونه جدایی به صورت مسالمت‌آمیز رخ دهد.
این رویکرد نشان می‌دهد که، حتی زمانی که تعیین سرنوشت به ظاهر موضوع است، بهتر است قبل از پرداختن به انکار به اصطلاح تعیین سرنوشت، سعی کنیم به انکار حقوق بشر بپردازیم. به عنوان یک مسئله عملی، یک سازمان غیردولتی یا فعال حقوق بشری احتمال بیشتری دارد که بتواند با تمرکز بر احترام به حقوق بشر، تاثیری بر دولت داشته باشد تا با ورود به باتلاق تعیین سرنوشت و جدایی. فکر می‌کنم که همچنین احتمال بیشتری وجود دارد که حقوقی را که همه ما موافقیم حقوق بشر هستند – به عنوان مثال، تمامیت فیزیکی، استفاده از زبان و حفاظت از فرهنگ – بدون اشتباه گرفتن این حقوق با اهداف سیاسی محافظت کنیم. حتی اگر ما ممکن است برخی از این اهداف آخر را به اشتراک بگذاریم، حیاتی است که آنها را از مقررات به رسمیت شناخته شده و به طور قانونی بیان شده حقوق بشر بین‌المللی متمایز نگه داریم.
 
نتیجه‌گیری
بهتر یا بدتر، تعیین سرنوشت به عنوان یک موضوع که پتانسیل ایجاد تعارض جدی در آینده را دارد، ناپدید نخواهد شد. با این حال تعیین سرنوشت موضوع جدیدی نیست. ادعاهای تعیین سرنوشت در پایان جنگ سرد شروع نشدند، همانطور که تعدادی از درگیری‌ها در آفریقا و آسیا به ما یادآوری می‌کنند. اما ما نیاز داریم که در برابر استیلا و سوءاستفاده از شعار و نماد تعیین سرنوشت و استفاده آن به عنوان ابزاری کاملاً سیاسی و جناحی توسط هم دولت‌ها و هم گروه‌های ناراضی محافظت کنیم. چون تعیین سرنوشت مفهومی بسیار احساسی است، فراخوان‌های «کارآفرینان قومی» همیشه احتمال دارد فضایی را ایجاد کنند که در آن خشونت و نقض‌های بیشتر حقوق بشر، کم یا بیشتر احتمال دارد رخ دهد. این موضع ممکن است نسبتاً محافظه‌کارانه به نظر برسد، اما من باور دارم که این یک موضع محکم حقوق بشری است. همانطور که میک جگر جاودان گفت: «همیشه نمی‌توانی آنچه را می‌خواهی به دست آوری/همیشه نمی‌توانی آنچه را می‌خواهی به دست آوری/اما اگر گاهی تلاش کنی/ممکن است پیدا کنی/آنچه را که نیاز داری به دست آوری.»
https://scholarlycommons.law.wlu.edu/wlulr/vol55/iss3/8/